صندلی خالی

 

درصندلی خالی باداست

مشتی چوب کبریت زیر پایم

خش می افتدبرصورتم

 

خسته ازاسمم

می شنوی؟

 

نمی شنود

صدای صداکردنت را نمی شنود

خالی ست

این قناری رابایدسربرید

هول نشو!

من می ترسم به جای تو

که ازدرخت افتاده ،نفسم بالابیاید

 

گفتم باشم کناررویاهایم

که این بادمرابه هیچ نمی انگارد

حالاتودورمن خط کشیده ای !

همین راازتومی خواستم

که بعدازچند هزاره ی لاقبا

این نخل

 هنوز عریان است

هنوز

دیگرنفس بالا نمی آید

این جا هواهمین است

 

فراموش نکن دستی را

که ترکیب این صندلی رابه هم زد و

ایستاد به جای من

که نفس کشیده نشود

درخت خانه ی ما

صبحانه ی پاییز نبود

که اینگونه ریخته شود کنار خودش

 

بهترکه باورنکنی

این برگ های سبزرابادنیاورده

که فراموش باد نام هرچه باد

درحیاط خلوت خانه ی ما

که مرابه یاد فروغ ،گریه می اندازد

ایستاده

پهن

شکسته

می رود